علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
تو گوسفندی ، گاوی ، خری ، اسبی ، الاغی، قاطری برای فروش نداری؟ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
معلم:« بگو ببينم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقي دارد؟»
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:47 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
در مجلس معاويه، يكي از بزرگان خاموش بود و هيچ نمي گفت.
پس در اين مقام، سكوت بهتر است.» یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
باشید. قبل از اینکه بتوانید ارتباطی سالم به فردی دیگر داشته باشید، اول باید ارتباطی سالم با خودتان برقرار کنید. باید احساس ارزش کنید و در چشم خودتان، خودتان را قبول داشته باشید تا بتوانید با اعتمادبهنفس به چشمان اطرافیانتان نگاه کنید و با آنها ارتباط برقرار کنید یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
گنجیشگک اشی مشی روی بوم ما نشین بارون میاد خیس میشی برف میاد گوله میشی میفتی تو حوض نقاشی کی میگیره فراش باشی کی می پزه آشپز باشی کی می خوره حکیم باشی کی میگیره اولیا دانش آموزباشی کی می پزه معلم حق التدریس و کلاس تقویتی باشی کی می خوره مدیر و معاون باشی درد دل حق التدریسیها که 5 ماهه تدریس کرده اند و هنوز حقوقی دریافت نکرده اند. معلوم نیست این افراد چگونه باید هزینه خانواده را تامین کنند؟ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
بیماری سیاتیک به مجموعهای از علامتهایی گفته میشود که با تحت فشار قرار گرفتن یا تحریک شدن عصب سیاتیک به وجود میآید. یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
زیرا می داند که دیگر داستان زندگیش خریداری ندارد . و شنونده ای مشتاق شنیدن ندارد . هر از چند گاهی در سلول ما باز می شود نوری بدرون آن تابیده می شود . اما دوباره در بسته می شود و تاریکی است و روز از نو روزی از نو . دوباره همان خاموشی و تیرگی و سیاهی و دیگر هیچ . واقعا دلم برای آزادی لک زده است . دلم می خواهد که خودم باشم آزاد و رها و فارغ البال و آسوده خاطر و ایمن . لااقل نور و روشنایی را ببینم .بتوانم هوای پاک و آزاد استنشاق کنم . و از آن بهره ببرم . چقدر د رخود فرو رفتن و خود خوری کردن چقدر فکر و خیال باطل کردن .چقدر به امید کمک از غیب بودن . پزشکان می گویند انواع بیماریهای جسمی ناشی از فشارها ی روانی و استرس های زندگی هستند .یکی از هم سلولیهای من ملکه بوده است . دیگری یک ملوان و ناخدا ی کشتی بزرگ بود . یکی دیگر قهرمانی در مبارزه بوده است وآن دگر پادشاهی بزرگ و.... تا این که سرانجام بالاخره روز موعود فرارسید . صدای باز شدن درچرتم را پاره می کند . بله اشتباه نکرده ام در باز شده است . بعد از مدتی در سلول ما باز می شود و من که دنبال فرصت وموقعیتی مناسبی می گشتم در یک لحظه مناسب به بیرون از سلولم پریدم خیلی خوشحال شدم فضای روشن مرا سر مست و شیفته کرده بودنفهمیدم که چه مدت طول کشید ولی ناگهان بعد از مدتی درهای سلول به سرعت بسته شد و درا ین لحظه من نیز که بیرون از سلولم خودم رامخفی کرده بودم دیده شدم و تند و سریع به یکی از سلولها پرت شدم . سرم گیج می رفت و تنم به شدت درد گرفته بود بعد از مدتی که چشمم به تاریکی عادت کرد متوجه شدم که من در سلول خودم نیستم و به سلول جدیدی پرت شده ام .خیلی خوشحال شدم از این که بالاخره به آرزویم رسیدم و از آن جا و آن دوستان یکنواخت راحت شدم . اما از طرف دیگر تغییر می تواند سخت باشد .ولی وقتی به یادم آمد که از دوستانی که سالها با هم هم صحبت و همدم بودم جدا شده ام قلبم گرفت و خیلی غمگین شدم اما از جهتی دیگر خوشحالم حالا آنها حرف جدیدی برای گفتن دارند و و با نگرانی می خواهند بدانند که بر سر من چه آمده است من کجا رفتم و سرنوشتم چگونه رقم خورده است ؟ بالاخره بعد از مدتی که غرق در افکار متناقض خودم بودم متوجه شدم که چشمان زیادی دارند مرا تماشا می کنند و مرا به یکیگر نشان می دهندو با یکدیگر پچ پچ می کنند خودم را جمع و جور کردم و سلام کردم یکی از آنهابا حالتی خوشحال دستم را گرفت گفت ما خوشحالیم که دوست جدیدی نزد ما آمده است .دوستی که حتما ماجرا و ماجراهایی با خود دارد که تا مدتها می تواند ما را سر گرم کند . با تعجب گفتم تعداد شما خیلی بیشتر از تعداد هم سلولیهای ما است .آنها گفتند تو و امثال تو از ما برتر و بهتر و با ارزش تری برای همین سلول شما اختصاصی تر است .در نتیجه جایی که از شما نگهداری می کنند با ما فرق دارد . بالاخره در سلول جدید ماندم و هرکدام با رازها و داستانهای خود که برایم تازگی داشت از زندگیشان می گفتند و ایام سپری می شد . بعد از مدتها متوجه شدم که افراد با ذوق و قریحه ای وجود دارند که ما ها را در یک جا جمع می کنند اما در خلال این داستانها و حکایات متوجه مساله بسیار مهمی شدم و آن این که یک عده ای از افراد سود جو و دنیا پرست افراد خانواده ی ما را به اشکال مختلف از بین می برند و روز به روز از تعداد افراد خانواده امثال مرا کم می کنند تا ارزش بیشتری برای آنها داشته باشیم و به این ترتیب ما را با قیمتهای کلان تر بفروشند و برای صاحبانمان ثروتهای باد آورده ای به ارمغان بیاوریم. از شنیدن این حرفها به شدت دلم گرفت یعنی آیا باید همه چیز را فدا کرد . فدای پول وثروت و مادیات دنیایی ؟ چه کسی قرنها زنده مانده است که تا از همه اینها بهره ببرد . چرا پند نمی گیرند . چرا این همهمطالب و حتی کتابها و کتابهای تاریخی نوشته می شود مگر برای عبرت گرفتن نیست ؟ چرا برای آب این مایع حیات انسانها و گیاهان و جانوران ارزشی قایل نیستند؟چرا آبهای شیرین رودخانه ها به جای این که وارد دریاها و اقیانوسها شود و تبدیل به آب شور شود مسیرشان را در انتها عوض نمی کنند تا را جهت سرسبزی و آبادانی استفاده شود؟چرا برای سرسبزی و باغها و سبزه ها و درختها اقدامی جدی به عمل نمی آورند ؟ چرا به جای ساختن زراد خانه ها و تسلیحات جنگی به فکر کشت و زرع و نگه داری از حیوانات نیستند ؟ چرا با فقر و گرسنگی مبارزه نمی کنند تا این همه فقیر و گرسنه در جهان نباشد ؟چرا بهشت زمین را به جهنم تبدیل می کنند و دنبال بهشتی دیگر در دنیایی دیگر می گردند ؟ چرا کینه ها و نفرتها ، حسادتها و بغضها دلها را تیره و تار کرده است ؟ چرا برای ساختن وسایل بادوام برای زندگی راحت ترتلاشش نمی شود؟چرا دانشمندان تلاش نمی کنند تا زمین کمتر آلوده شود؟ چرا تلاش شبانه روزی دانشمندان برای خدمت به بشریت نباشد ؟ به جای تحویل هزاران تن زباله در روز به طبیعت ،سلامت وزیبایی به آن ندهند ؟ ظلم و بی عدالتی ، فقر و فاصله طبقاتی زیاد ، نژاد پرستی ، جنگ و خونریزی دارد دنیا را نابود می کند .چرا انسانهااز تمامی این مال اندوزیها دزدی ها رشوه خواریها و دیگر معضلاتی که از هر کدام از دوستان در طی این مدت آشنایی آموخته ام و شنیده ام دست بر نمی دارند و دنیایی پر از صفا و صمیمیت ایجاد نمی کنند ؟ نباید به نسلهای آینده حق زندگی بدهیم ؟ می گویند: دیگران کاشتند و ما خوردیم پس مانیز بکاریم تا دیگران بخورند،این چرا شعارشان نیست ؟ نه این که هرچی کشته شده را تمام کنند و برای آیندگان چیزی باقی نگذارند . واقعا دیگر کلافه شده ام آتش خشم در من شعله ور می شود اما از دست من چه کاری ساخته است ؟ فقط یک کار می توانم بکنم و آن نابودی خودم است تا لااقل من بازیچه هوا و هوسهای آنها نباشم . از شدت غم و غصه به خود می پیچم . خودم را حسابی جمع می کنم و از دوستان جدیدم می خواهم که مرا در بین خود بگیرند و تا جایی که می توانند فشارم دهند و به درد و ناراحتی و عذاب من اعتنا نکنند ابتدا انها قبول نمی کنند اما بعد از مدتی وقتی اصرار مرا می بینند و افکارم را می شنوند، قبول می کنند . با هر فشار وضربه آنها من نیز خود را جمع تر و مچاله تر می کردم . کم کم حس کردم که دیگر سر و پا و دستها و بدنم با هم نیستند هر کدام جدای از بدنم قرار دارند یعنی من تکه تکه شدم . سرانجام دوباره روزی در سلولمان باز شد این بار کسی با حالت عصبانیت و خشم فریاد زدوای بر من چه کسی در این کمد را باز کرده است و آلبوم تمبرم را وارسی کرده است ؟ وای خدای من چه بر سر تمبر عزیز و گرانبهایم آورده اید؟چه کسی با دستهای خیسش به این دست زده است ؟ در حالی که اجزای مچاله شده و پاره شده مرا در دستهایش می گرفت من نیز با آرامش خیال نفسهای آخرم را می کشیدم. یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
مستند از تهران تا قاهره را دیدم . متاثر شدم. از اوج به قعر . از عرش به فرش . شهبانویی که اگر دوربینی وجود نداشت طور دیگری رفتار می کرد تا وقتی جلوی دوربین بود. آیا واقعا اگر شهبانو بودی بازهم با یک نوجوان یا جوانی که می خواست صدایت را بشنود تماس تلفنی می گرفتی ؟ می خواهم فقط این را بپرسم به چه جرم و گناهی جوانی بیگناه را که فقط عاشق نماز خواندن و صاحب الزمان بود و به خمینی نیز عشق می ورزید ناجوانمردانه کشتید ؟ جرمش چه بود ؟ نماز خواندن ؟ آیا هرگز قیام و مبارزه مسلحانه ای کرده بود یا بر علیه نظام شما اقدامی کرده بود ؟ حتی سیاسی هم نبود یک ستوان ارتش بود همین و بس. چرا نگذاشتید که زنده باشد و ازدواج کند و صاحب فرزندانی شود و این زمان که همسالانش ازدواج فرزندانشان را جشن می گیرند و پست و مقام دارند و منتظر ورود نوه هایشان هستند او نیز از چنین لذتی برخوردار باشد؟ من قضاوت نمی کنم زیرا همه ی ما باید مورد قضاوت قرار بگیریم .اما خودت هم فرزندانت را از دست دادی و می دانی که چقدر دردناک است . بیچاره پدرو مادرم که طاقت نیاوردند و بیچاره ماها . یک عمر است که این غم کشنده را به دوش می کشیم . غمی که هیچ چیزی دردناک تر از آن نیست . مرگ حق است و گریزی از آن نیست ولی این گونه ناجوانمردانه مردن خیلی دردناک است . حالا خودتان را جلوی دوربینها محق جلوه می دهید . نمی دانم کسانی که از شماها حمایت می کنند از جنایات شما آگاه هستند یا نه؟ یا خودشان از جیره خوارهای دربار بودند و پست و مقامهای بالا داشتند. واقعا چند هزار نفر بیگناه و مبارز به دستور شما از نعمت نفس کشیدن و دیدن طلوع و غروب خورشید محروم شدند؟ چند نفر را از دیدن شبهای مهتابی بی نصیب گذاشتید ؟ چند نفر را از داشتن همسر و فرزند محروم کردید؟ چند خانواده را به ماتم و سوگ نشاندید ؟ شهبانو اگر جای تو بودم دیگر دلم برای آن همه شکوه و جلال و جبروت و افتخار و شهرت و گردش و تفریح و زیباترین و گرانبهاترین و لوکس ترین تجملات و زیورآلات و وسایل زندگی تنگ نمیشد زیرا در پشت همه ی آنها چهره ی خونهای به خاک ریخته شده و آه خانواده هایشان پنهان شده است . شاه در هنگام فرار گریه می کرد ، می گفت غلط کردم همه چیز را جبران می کنم . خودت الان بهتر باید بدانی که خیلی از چیزها را نمی شود جبران کرد . به نظر من همه چیز قابل جبران می تواند باشد و با همه مشکلات و گرفتاریها می شود کنار آمد الا مرگ عزیزان . مگرمبارزان چه می خواستند غذا برای خوردن، سر پناهی برای زندگی کردن ، یک شغل آبرومند و یک زندگی شرافتمندانه . نه کاخهای شما را می خواستند و نه تاجها و مقامهای شما را . چند اتومبیل و هواپیما شما داشتید و چند کاخ و قصر؟ چند نفر در ایران از امکانات خوب برخوردار بودند ؟. در مراسم جشنهای 2500 ساله چه غذاهایی از کجا سفارش دادید چه هزینه های گزافی وحالا کاری به مفاسد اخلاقی ندارم. چقدر بریز و بپاش برای چند نفر و ملت گرسنه و پابرهنه بودند. آیا این انصاف بود؟ همه ی انسانها برای حیوانات نیز دانه می پراکنند تا زندگی کنند یعنی ملتت از حیوانات نیز کمتر بودند؟ شما زمانی که بر ایران حکومت می کردید مرتب در امریکا و اروپا زندگی می کردید و افتخار هم می کردید . حالا چرا ناراحتید و می خواهید به ایران برگردید ؟ پولتان ته کشیده ؟ یا دلتان برای خوش خدمتی های ملت صادق تنگ شده یا می خواهید دوباره از ملت سواری بگیرید؟ ملت دیگر به کسی سواری نمی دهد حواستان جمع باشد . فقط یک لحظه فکر کن به چه مجوزی جانها را می ستاندید ؟ مگر ملک الموت بودید ؟آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ و آهههههههههههههههههههههههههه . امان از نامرادیها و نامردمیها . چگونه باید جبران کنید ؟ چگونه باید پاسخگو باشید ؟ لطفا اشک تمساح ریختن را بس کنید. شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:5 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟ زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم. شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
خشونت جسمی با فرزندان اغلب واکنشی نسبت به استرس ناشی از محیط کار، اختلاف با یکی از اعضای خانواده یا یکی از دوستان یا تنش عمومی به خاطر سبک و طرز زندگی و به طور کلی ناخشنودی از آن است. درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|