علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
زیرا می داند که دیگر داستان زندگیش خریداری ندارد . و شنونده ای مشتاق شنیدن ندارد . هر از چند گاهی در سلول ما باز می شود نوری بدرون آن تابیده می شود . اما دوباره در بسته می شود و تاریکی است و روز از نو روزی از نو . دوباره همان خاموشی و تیرگی و سیاهی و دیگر هیچ . واقعا دلم برای آزادی لک زده است . دلم می خواهد که خودم باشم آزاد و رها و فارغ البال و آسوده خاطر و ایمن . لااقل نور و روشنایی را ببینم .بتوانم هوای پاک و آزاد استنشاق کنم . و از آن بهره ببرم . چقدر د رخود فرو رفتن و خود خوری کردن چقدر فکر و خیال باطل کردن .چقدر به امید کمک از غیب بودن . پزشکان می گویند انواع بیماریهای جسمی ناشی از فشارها ی روانی و استرس های زندگی هستند .یکی از هم سلولیهای من ملکه بوده است . دیگری یک ملوان و ناخدا ی کشتی بزرگ بود . یکی دیگر قهرمانی در مبارزه بوده است وآن دگر پادشاهی بزرگ و.... تا این که سرانجام بالاخره روز موعود فرارسید . صدای باز شدن درچرتم را پاره می کند . بله اشتباه نکرده ام در باز شده است . بعد از مدتی در سلول ما باز می شود و من که دنبال فرصت وموقعیتی مناسبی می گشتم در یک لحظه مناسب به بیرون از سلولم پریدم خیلی خوشحال شدم فضای روشن مرا سر مست و شیفته کرده بودنفهمیدم که چه مدت طول کشید ولی ناگهان بعد از مدتی درهای سلول به سرعت بسته شد و درا ین لحظه من نیز که بیرون از سلولم خودم رامخفی کرده بودم دیده شدم و تند و سریع به یکی از سلولها پرت شدم . سرم گیج می رفت و تنم به شدت درد گرفته بود بعد از مدتی که چشمم به تاریکی عادت کرد متوجه شدم که من در سلول خودم نیستم و به سلول جدیدی پرت شده ام .خیلی خوشحال شدم از این که بالاخره به آرزویم رسیدم و از آن جا و آن دوستان یکنواخت راحت شدم . اما از طرف دیگر تغییر می تواند سخت باشد .ولی وقتی به یادم آمد که از دوستانی که سالها با هم هم صحبت و همدم بودم جدا شده ام قلبم گرفت و خیلی غمگین شدم اما از جهتی دیگر خوشحالم حالا آنها حرف جدیدی برای گفتن دارند و و با نگرانی می خواهند بدانند که بر سر من چه آمده است من کجا رفتم و سرنوشتم چگونه رقم خورده است ؟ بالاخره بعد از مدتی که غرق در افکار متناقض خودم بودم متوجه شدم که چشمان زیادی دارند مرا تماشا می کنند و مرا به یکیگر نشان می دهندو با یکدیگر پچ پچ می کنند خودم را جمع و جور کردم و سلام کردم یکی از آنهابا حالتی خوشحال دستم را گرفت گفت ما خوشحالیم که دوست جدیدی نزد ما آمده است .دوستی که حتما ماجرا و ماجراهایی با خود دارد که تا مدتها می تواند ما را سر گرم کند . با تعجب گفتم تعداد شما خیلی بیشتر از تعداد هم سلولیهای ما است .آنها گفتند تو و امثال تو از ما برتر و بهتر و با ارزش تری برای همین سلول شما اختصاصی تر است .در نتیجه جایی که از شما نگهداری می کنند با ما فرق دارد . بالاخره در سلول جدید ماندم و هرکدام با رازها و داستانهای خود که برایم تازگی داشت از زندگیشان می گفتند و ایام سپری می شد . بعد از مدتها متوجه شدم که افراد با ذوق و قریحه ای وجود دارند که ما ها را در یک جا جمع می کنند اما در خلال این داستانها و حکایات متوجه مساله بسیار مهمی شدم و آن این که یک عده ای از افراد سود جو و دنیا پرست افراد خانواده ی ما را به اشکال مختلف از بین می برند و روز به روز از تعداد افراد خانواده امثال مرا کم می کنند تا ارزش بیشتری برای آنها داشته باشیم و به این ترتیب ما را با قیمتهای کلان تر بفروشند و برای صاحبانمان ثروتهای باد آورده ای به ارمغان بیاوریم. از شنیدن این حرفها به شدت دلم گرفت یعنی آیا باید همه چیز را فدا کرد . فدای پول وثروت و مادیات دنیایی ؟ چه کسی قرنها زنده مانده است که تا از همه اینها بهره ببرد . چرا پند نمی گیرند . چرا این همهمطالب و حتی کتابها و کتابهای تاریخی نوشته می شود مگر برای عبرت گرفتن نیست ؟ چرا برای آب این مایع حیات انسانها و گیاهان و جانوران ارزشی قایل نیستند؟چرا آبهای شیرین رودخانه ها به جای این که وارد دریاها و اقیانوسها شود و تبدیل به آب شور شود مسیرشان را در انتها عوض نمی کنند تا را جهت سرسبزی و آبادانی استفاده شود؟چرا برای سرسبزی و باغها و سبزه ها و درختها اقدامی جدی به عمل نمی آورند ؟ چرا به جای ساختن زراد خانه ها و تسلیحات جنگی به فکر کشت و زرع و نگه داری از حیوانات نیستند ؟ چرا با فقر و گرسنگی مبارزه نمی کنند تا این همه فقیر و گرسنه در جهان نباشد ؟چرا بهشت زمین را به جهنم تبدیل می کنند و دنبال بهشتی دیگر در دنیایی دیگر می گردند ؟ چرا کینه ها و نفرتها ، حسادتها و بغضها دلها را تیره و تار کرده است ؟ چرا برای ساختن وسایل بادوام برای زندگی راحت ترتلاشش نمی شود؟چرا دانشمندان تلاش نمی کنند تا زمین کمتر آلوده شود؟ چرا تلاش شبانه روزی دانشمندان برای خدمت به بشریت نباشد ؟ به جای تحویل هزاران تن زباله در روز به طبیعت ،سلامت وزیبایی به آن ندهند ؟ ظلم و بی عدالتی ، فقر و فاصله طبقاتی زیاد ، نژاد پرستی ، جنگ و خونریزی دارد دنیا را نابود می کند .چرا انسانهااز تمامی این مال اندوزیها دزدی ها رشوه خواریها و دیگر معضلاتی که از هر کدام از دوستان در طی این مدت آشنایی آموخته ام و شنیده ام دست بر نمی دارند و دنیایی پر از صفا و صمیمیت ایجاد نمی کنند ؟ نباید به نسلهای آینده حق زندگی بدهیم ؟ می گویند: دیگران کاشتند و ما خوردیم پس مانیز بکاریم تا دیگران بخورند،این چرا شعارشان نیست ؟ نه این که هرچی کشته شده را تمام کنند و برای آیندگان چیزی باقی نگذارند . واقعا دیگر کلافه شده ام آتش خشم در من شعله ور می شود اما از دست من چه کاری ساخته است ؟ فقط یک کار می توانم بکنم و آن نابودی خودم است تا لااقل من بازیچه هوا و هوسهای آنها نباشم . از شدت غم و غصه به خود می پیچم . خودم را حسابی جمع می کنم و از دوستان جدیدم می خواهم که مرا در بین خود بگیرند و تا جایی که می توانند فشارم دهند و به درد و ناراحتی و عذاب من اعتنا نکنند ابتدا انها قبول نمی کنند اما بعد از مدتی وقتی اصرار مرا می بینند و افکارم را می شنوند، قبول می کنند . با هر فشار وضربه آنها من نیز خود را جمع تر و مچاله تر می کردم . کم کم حس کردم که دیگر سر و پا و دستها و بدنم با هم نیستند هر کدام جدای از بدنم قرار دارند یعنی من تکه تکه شدم . سرانجام دوباره روزی در سلولمان باز شد این بار کسی با حالت عصبانیت و خشم فریاد زدوای بر من چه کسی در این کمد را باز کرده است و آلبوم تمبرم را وارسی کرده است ؟ وای خدای من چه بر سر تمبر عزیز و گرانبهایم آورده اید؟چه کسی با دستهای خیسش به این دست زده است ؟ در حالی که اجزای مچاله شده و پاره شده مرا در دستهایش می گرفت من نیز با آرامش خیال نفسهای آخرم را می کشیدم. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|