علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
یه مرد خسته و مونده توی بیابون به زیر سایه یه درختی که یه جوی کوچیک هم کنارش بودپناه می بره و سفره ی نونش و باز می کنه و مقداری آب بر می داره و وقتی می خواد نونش بخوره میگه کاش یه مقدار گوشتم داشتم که با این نونم می خوردم که یهو می بینه یه تیکه گوشت می افته روی نونش . خوشحال میشه و می خوره . لقمه دوم هم همین آرزو رو می کنه و باز هم یه تیکه گوشت دیگه می افته روی نونش و با خوشحالی اونم می خوره و برای لقمه های بعدی نیز همین طور . بعد از این که لقمه آخرش و خورد دستهاشو بالا میگیره و میگه الهی شکر . که می بینه یه جذامی بالای درخت نشسته و پوستهای تنشو داره می کنه. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |