علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
جوحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد. خواست که به کاری رود . جوحی را گفت :در این کاسه زهر است. زنهار تا نخوری که هلاک شوی . گفت: مرا با آن چه کار است ؟چون استاد برفت ،جوحی وصله ی جامه ای به صراف دادو پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد ، وصله طلبید. جوحی گفت : "مرا مزن تا راست بگویم، حال آن که من غافل شدم طرار وصله ربود. من ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی ، گفتم :زهر بخورم تا تو بار آیی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام باقی تو دانی . نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|